بعد از مدت ها رفتم سر تمرین ، خونه ی خود میم تمرین می کنیم و چون امکانات کم تره کیفیت هم اومده پایین تر ولی خب فعلا چاره ای نیست باید برم همونجا تا شرایطم بهتر بشه و بتونم یه مربی خوب پیدا کنم.

باید بگم در واقع هر صفحه از این زندگی رو نگاه می کنم می بینم م های بی خودی و توضیح دادن های زیادی گند زده به زندگیم! هم به زندگیم هم به اعصابم! و این کم کم داره اذیتم می کنه چون الان تاثیراتش رو بیشتر از هر بار دیگه ای حس می کنم ، خیلی باید کار کنم رو این داستان ها و حواسم باشه.

بعد از تمرین امروز عمیقا دوست داشتم برم خونه ی خودم! خونه ای که ندارم! نیاز به مستقل شدن کم کم داره خودش رو نشون می ده. این در حالیه که حالا من روی نقطه ی صفرم و خودم رو دور می بینم از دوست داشتنی هام اما خب رویامه دیگه! باید براش تلاش کرد. توی این خونه ی کوفتی هم با این که اتاق خودم رو دارم اما اون حریم شخصی که دلم می خواد رو ندارم ، به خاطر مهندسی گندش! و این باعث می شه بیشتر اذیت شم. یعنی می شه یه روز برسم به چیزایی که می خوام ؟ که شرایطم بهتر بشه ؟ که بتونم زخم هام رو ترمیم کنم و درست و حسابی برگردم به زندگی ؟ 

راستش گاهی فکر می کنم چرا اون طوری که می خوام زندگی نمی کنم ؟ چرا انقدر به فکر همه هستم جز خودم ؟ چرا زندگی رو به خودم سخت می گیرم برای نگاه و حرف دیگران ؟ چرا خودم رو تو اولویت قرار نمی دم ؟ دلم می خواد تمرین کنم از این به بعد و اون طوری زندگی کنم که دوست دارم

باید خیلی زیاد تلاش کنم! خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کنم ، باید سال دیگه اون آزمون کوفتی قبول شم و یاد بگیرم توی رشته ی خودم کار کنم و بتونم پول در بیارم! حتی اگه دوستش نداشته باشم. باید انجامش بدم! برای رسیدن به دوست داشتنی هام. باید ، باید ، باید!


با کسی م نکن ، به خاطر دیگران از خودت و مسیرت نزن ، تموم لعنتی هایی که شروع کردی رو به مقصد برسون ، اون ها رو تموم کن و به نتیجه برسون ، اون لعنتی ها رو تموووووم کن!

خیلی خستم ، باید برم بخوابم ، یادم باشه صبح که بیدار شدم یه فصل جدید رو باز کنم ، یادم باشه!


خیلی روز عجیبی بود ، بعد از مدت ها رفتم کلاس ، مینا رو دیدم ، چند وقت پیش ها تو فکرش بودم و امروز ؟ مگه می شه ؟!  دیدن یه آشنای قدیمی حس عجیبی داره ، وقتی من بی خیال شده بودم اون ادامه داده بود و اونجا تدریس می کرد!! تو راه از کوچه و خیابون های آشنا رد شدم و رسیدم به خاطرات و آدم ها و . چه خبر بود یهو اون حجم از مرور خاطرات ؟! 


گل بود به سبزه نیز آراسته شد! وضعیت هوا واقعا نگران کننده ست! خیلی وقته آسمون رو آبی ندیدیم و آیا واقعا رنگ آسمون آبیه؟! جدا که نمی شه نفس کشید و اگه من توی خونه دارم خفه می شم ، اون هایی که بیمار هستن ، مسن تر ها ، بچه ها ، اون هایی که مجبورند تایم طولانی بیرون کار کنن و اون ها چی؟! 

خدایا هوای تمیز برسون ، کمی بادی ، بارونی. لطفا!


از ایمی پردی رو گرفتم و خوندم و خیلی الهام بخش بود ، لحظه هایی از زندگیش که پر از عشق و امید به زندگی بود. 

این که در کنار درس و کلی کار و برنامه وقت می ذارم و کتاب می خرم و می خونم برام قشنگه ، این که فرایند یادگیری رو توی همین کتاب های متفرقه می بینم برام جالبه!  و راضیم از پول و وقتی که می ذارم ، از شوقی که دوباره بابت کتاب خوندن در من ایجاد شده. شاید وقت بشه یه روزی لیست کتاب هایی که امسال خوندم رو اینجا بنویسم.


این وسط ها روزهایی هم بود که حسابی انرژیم کم می شد و فکر می کردم به ماجراهایی که پیش اومدن و من رو از زندگی عقب انداختند ، می ترسیدم ، بغض می کردم ، احساسات عجیب و غریبی داشتم خلاصه. و البته می دونم تا زمانی که بهبود در وضعیتم ایجاد نشه این احساسات کم و بیش میاد سراغم! و خب چون این بهبود زمان می بره در نتیجه این موضوع هم همراه من هست و باید یاد بگیرم که مدیریتش کنم. و وقتی سعی می کردم که خودم رو آروم کنم و مدیریت کنم این احساسات و افکار رو ، می رسیدم به این که خیلی هم نامفید نبوده ، یاد تک تک قدم های کوچیکی افتادم که برداشتم ، تمام اون قدم های کوچیک نتیجه داده بودن ، پس اون قدر ها هم خالی و بی خود نبوده! من برای ترمیم زخم هام تلاش کرده بودم و چی از این بهتر ؟ نقابم رو کنار زده بودم ، به دوست و رفیق ها گفته بودم ماجرا رو ، هر چند که بعد تر فهمیدم لازم نیست همه چیز رو به همه کس بگیم! قرار نیست همه ی رازهامون رو برای هر کسی بازگو کنیم چون بعضی از آدم ها واقعا جنبه ی دونستن خیلی چیزها رو ندارن و همون بهتر که وارد بخش خصوصی زندگیت نشن اما من گفتم! دل رو زدم به دریا گفتم ، به خاطر خودم ، می خواستم به خودم ثابت کنم که چقدر قوی هستم و می تونم پا روی ترس هام بذارم ، فقط برای این که می خواستم خودم بودن رو تجربه کنم و اتفاقا این داستان کمک کرد هم خودم رو بیشتر بشناسم و هم آدم های اطرافم رو. و خیلی قدم های دیگه ای که برداشتم و نهایتا می رسیدم به این که درسته کم کاری هایی داشتی توی یه بخش هایی اما اون قدر خالی نبودی که بخوای خودت رو آزار بدی و از خودت انتقام بگیریم ، یه جاهایی اون قدر جسارت داشتی و قدم های درستی برداشتی که باید بهشون افتخار کنی ، حتی اگه کسی ازشون خبر نداشته باشه ، خودت که ازشون باخبری!


و شناختن آدم های اطراف همانا! تصمیم گرفته بودم موقتا برم سر یه کاری تا بالاخره تکلیف خودم مشخص بشه و بتونم کار خودم رو داشته باشم ، کنارش هم درس بخونم و به برنامه های خودم برسم ، چند روزی گشتم دنبال کارو چند جا رو هم دیدم که خوب بودن و بهم هم زنگ زدن که برم برای قرارداد و راستش شرایطشون هم خوب بود ، یه شب با یکی از نزدیک ترین دوست هام رفتم شام بیرون و جریان رو براش تعریف کردم و گفت اتفاقا ما توی شرکت نیرو لازم داریم و باید بیای اونجا ، چقدر خوشحال شده بودم. رفتم برای مصاحبه ی کاری و انقدر خوب پیش رفت که خودمم باورم نمی شد و از قضا رئیس اونجا توی دانشگاهی که من درس خوندم درس خونده بوده و همین باعث شد کلی صحبت کنیم از همه چیز و خلاصه خیلی خوشش اومد از من! اون طوری که بازم ازم خواستن تا برم و محیط کار و میزم رو بهم نشون دادن و کارهام رو انجام داده بودن و فقط امضای یک نفر دیگه مونده بود ، بعد از چند روز که خبری ازش نشد ، پیگیری کردم و ته و توی ماجرا رو در آوردم و فهمیدم بله! نزدیک ترین دوستم پشیمون شده از این که من اونجا باشم و چشش راه نداده به این که من اونجا فعالیت داشته باشم و زیر آبم رو زده ، اونم حسابی!

اولش خیلی متعجب شدم ولی بعدش به خودم گفتم این همون دوستی هست که برای بار هزارم بخشیدیش و بهش فرصت دادی و مگه بار اولش بوده ؟ که تو انقدر متعجب شدی ؟ و این کار ، کنار کارهای دیگه اش اصلا مگه به چشم میاد ؟ راستش از اولش هم می دونستم کار اشتباهیه و نباید می رفتم تو این ماجرا ، چون هر جایی که این آدم باشه توش یه داستانی هست! اما بازم اعتماد کردم و وقت و انرژی گذاشتم براش.

به هر جهت باعث شد من برای هزارمین بار روی واقعی این آدم رو ببینم. برای این ناراحت نیستم که اونجا کار نکردم ، اگه به خودم می گفت با کمال میل می رفتم کنار ،‌از این ناراحت می شم که چقدر من سر این آدم وقت و انرژی و البته پول گذاشتم!! چقدر نارو خوردم ازش ، بارها! ولی باز بخشیدمو فرصت دادم ، راستش بیشتر از خودم عصبانی بودم.

به هر جهت بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم بی خیال کار بشم ، اصلا تصمیم درستی هم نبود ، باید برای کار و اهداف خودم وقت می ذاشتم ، برای چیزی که سال ها درسش رو خوندم ، شاید یکی دو سال طول بکشه!و می دونم مدت کمی هم نیست ، می دونم قرار هست بی پولی بکشم و شرایط سخت بشه برام اما باید روی همون وقت بذارم و براش سرمایه گذاری کنم ، نهایتا اگه بشه. آخ اگه بشه.


صبح بیدار شدم با یه حس خوب ، رفتم دم پنجره ، برف نو رو دیدم ، کلی ذوق کردم ، کلی حس خوب اومد سراغم ، قهوه دم کردم و نشستم به برف هایی که ریز ریز از آسمون می بارید نگاه کردم ، بعدش با میم رفتیم استخر ، توی اون سرما! ولی بهش نیاز داشتیم ، به خاطر اسباب کشی و کلی کاری که کرده بودیم نابود شده بودیم هر دو! رفتیم که کمی ریلکس کنیم ، رفتیم و برگشتیم و انگار کن از یه در رفتی تو  و از در دیگه ای اومدی بیرون و وارد یه داستان دیگه ای شدی! 

به خاطر گرون شدن بنزین خیابون ها حسابی شلوغ پلوغ شده بود ، شهر خاکستری شده بود! یه انرژی سنگین و بی خودی حکم فرما شده بود ، اینترنت قطع شد برای یک هفته و. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم و سریال جدید اینجا همه چی هست راهکارهایی برای داشتن مدرسه ای شاد پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان wikichejoor معرفی برترین کتاب ها closed سعید زلوحی جوکار اخبار روز ایران و جهان